رضا آشفته: “اسب” نمایشی متفاوت با آثار دادگر است و البته نیروی جوانتری در این بازی به کار گرفته شدهاند که به ملاحظه این توان بازیها هم قابل پذیرش میشود اما…
“اسب” به کارگردانی آرش دادگر نمایشی غیر عادی است که چندان وابسته روابط عادی نیست و به دنبال بیان روابط و رویدادهایی که انگار در خواب و خیال میگذرد و دربرگیرندۀ نوعی سورئالیسم است اما آنچه در این پیچیدگیها نمود مییابد شاید خیلی نزدیکتر به وضعیت پسامدرن باشد که در آن خالق اثر در آن حضور پررنگ دارد و همه چیز از منطق به دور است و روایت بارها شکسته میشود و نمیدانیم چرا باید این همه آدم و اتفاق محیرالعقول در آن دیده شود؟!
یک عمارت بزرگ و قدیمی که برای آقا است و مردمانی که در خدمت او هستند. نورا دختر آقا، زن کشک نویسنده و کارگردان این نمایش است که با حسادتها و گیر دادنهای این مرد کنار نمیآید. ماتی، خدمتکار مردی است که عاشق نورا شده و دلش میخواهد با اسب آقا نورا را از این عمارت دور کند اما کشک او را میکشد و بعد پلیس به دنبال گزارش مردم برای یافتن قتل و قاتل و مقتول پا به این خانه میگذارد و جستوجو میکند و بعد به دنبال آن نورا نیز کشته میشود. اما کشک میداند که این خواب و خیالی بیش نیست اما پلیس اصرار میورزد که در این عمارت قتلهایی انجام شده و کشک هم انکار میکند چون آنچه اتفاق افتاده از طریق روایت دستگاه تایپ فقط بر کاغذ حک شده است و نمیتواند واقعیت داشته باشد.
سازه اجرا طوری است که بین واقعیت و مجاز در رفت و آمد باشد؛ چنانچه در سمت راست صحنه انگار به جهنم متصل است و در روبرو به بیرون و برف… تماشاگر هم جزیی از اجراست که در کنار و گوشهها به تماشای این روایت پیچیده و تو در تو نشسته است. بازیگران عجق و وجق گریم شدهاند و لباسهای شیکی بر تن کردهاند و آنچه در این عمارت بیش از هر چیزی دیده میشود همانا درهای سفید و بیشماری است که پیوسته باز و بسته میشود و این آدمها از آنها آمد و شد میکنند و این وضعیت دچار نوعی طنز هم هست که زنی سیاهپوش هر کس را که بخواهد دچار مرگ میکند و دختری کنجکاو و معجزهآسا اینان را زنده میکند درست مثل کارتونها که عاری از مرگ واقعی است و این خود باعث تکرار کشمکشها و زد و خوردها و طولانی شدن رویدادها خواهد شد.
بنابراین این پسامدرن پیچیده به دنبال بیان یک امر نسبی برآمده که انگار از زمین تا بیکرانهها را در برگرفته و در آن یک حالت برزخی و دوزخی ایجاد میکند که باورهای ذهنی بشر را به چالش بکشد. اینکه دو تا ماتی و دو تا کشک است برای درهم شکستن خط واقعی روایت است و اینکه اینها بارها با شلیک اسلحه میمیرند و زنده میشوند بیانگر اصول غیر متعارف در استقرار چیزی غیرواقعی است و این خواب و خیال میتواند از آن کشک باشد که دارد تند تند مینویسد اما نوشتههایش مطلوب دلش نخواهد بود و همه علیه او همدستی و دسیسه میکنند که روایت را طور دیگری رقم بزنند و آنگونه که قصد و غرض نویسنده و کارگردان نمایش هست هیچ چیزی پیش نرود.
در این حیرانیها یک روایت جنایی و پلیسی در شرف انجام است بیآنکه بخواهد پای بندی خود را به قواعد بازی نشان دهد و مدام ضمن تخطی از آن اصول به دنبال آشناییزدایی از همه چیز است که در این رفت و برگشتهای متعدد چگونه است که باید ماتی اسب را بدزدد و کشته شود و بعد اصرارهای زن در مخالفت با مردش، کشک را وابدارد که از شر او هم خلاص شود.
بنابراین ملغمهای از تکنیکهای تئاتری و ادبیاتی و ارائه فرمهای تازهتر بیانگر یک وضعیت نسبی گرایانۀ پسامدرن هست که دلمان را به ابعاد تازهای از کشمکشها سوق میدهد و جاذبههای بصری و نمایشی بسیاری را تدارک میبیند که بیشتر سرگرم شویم و البته در این حالت شاید حسادت و عواقب ناشی از آن برجسته شود اما در قیاس با اتللوی مغربی (اثر جادوانۀ ویلیام شکسپیر) نمیتواند این حسادت منجر به درک حسی و عاطفی از پیامد این حس منفی شده بشود. بنابراین رابطه حسی در آن کمرنگ و شاید نیز بیرنگ شده باشد اما درنگ عاطفی به ملاحظه اندیشیدن و خلوت پس از اجرا گریبانگر خواهد بود با این پرسش اساسیتر که واقعاً ما در اسب چه دیدهایم؟ و در اینجا چگونگی بیان و شیوۀ اجرا به چشم میآید که زحمات بیدریغی کشیده شده است. حالا میزان موفقیت و عدم موفقیت بحث دیگری است و باید در همین بازاندیشیها به آن دست یافت.
به هر تقدیر اسب نمایشی متفاوت با آثار خود دادگر است و البته نیروی جوانتری در این بازی به کار گرفته شدهاند که به ملاحظه این توان بازیها هم قابل پذیرش میشود اما شاید دختری که نقش نورا را بازی میکند از همه مهمتر میشود چون هم نقشاش بیشتر نمود مییابد و هم بازیاش به لحاظ بدن و بیانی که در خدمت این نقش است. بقیه هم در لحظه خودی نشان میدهند و سعی میکند درست حرکت کنند، به ویژه در این ملاحظات غیر خطی که همه مثل مهرههای شطرنج غیر مترقبه حرکت میکنند و تند شوندگیها و کند شوندگیها نیز تعاریف وارد بر ضرباهنگ و هماهنگی را نمایان میسازند و این خود پیش برنده نمایش و در ایجاد فضا بسیار مؤثر است. هر چند اینها چندان حضور باورمندی در این شلوغی و هیاهو ندارند چون دقیقاً معلوم نیست که در این رویدادها و روابط انسانی چه کارهاند و چه نقش موثری دارند؟ انگار همینها طوری پیوست شدهاند به اصل و اساس نمایش اما بهتر است که خط و ربط غیر منطقی اینان را باورپذیر کنیم. بازیها به لحاظ بیان بدنی در خور تأمل هست اما هنوز در بیان کلامی اکثراً نیازمند تمرین هستند و باید که بر گرمای نفسها و برد و دامنه صدایشان بیفزایند و خود دادگر هم در جایی نشسته که کمتر شنیده میشود و برخی به شوخی میگویند که خودش بدتر از بقیه بازی میکرد! و شاید بازی نکردناش برای هدایت این بازیگران بهتر و موثرتر میبود.
نقدی قابل تامل بود
نقدی منصفانه …ماناباشید