«روزی روزگاری، پیش از آنکه زمان تبدیل به عدد شود، یا اینکه تکّه تکّه و به مچ دستهایمان بسته شود، یا به هیئت ساعت به برج کلیساها و در بلندترین نقطهء دهکده ها چسبانده و تبدیل به فرمانروای مطلق زیردستانش شود، در یکی از آن روزها که زمان برای همه یگانه نبود؛ مردانه و زنانه داشت، برای زنان آبستن یک جور بود و برای پیرمردان جوری دیگر، و برای پسربچّهء کوچکی که کنار اقیانوس پرسه میزد به شکلی متفاوت، دورانی که «وقت» را درون خود احساس می کردی و برای دانستنش نیاز نبود رادیو گوش کنی، خلاصه در روزی از همان روزها..»
مایکل مید، اسطوره شناس آمریکایی، روایت امروزینش را از افسانهء آفریقایی محبوبش با این جملات نفسگیر شروع می کند تا مثل همیشه ثابت کند بزرگترین و تاثیرگذارترین داستانگوی شفاهی دوران معاصر و میراث دار قصّه گویان کهن است. اینکه چرا مردی با موقعیت اجتماعی او وقتش را صرف نقّالی می کند، سوالی است که بارها مجبور به پاسخ دادن به آن شده است. به گفتهء خودش،گرایش او به قصّه گویی به دلیل کشف اتّفاقی خاصیت درمانگرانهء آن بوده است. حالا سوال مهمتر: او میخواهد کدام درد را درمان کند؟
پیش از جواب دادن به این سوال، خوب است بدانیم که مایکل مید قدرت داستان پردازیاش را طیّ دو اتّفاق عجیب کشف کرده است. اوّلین ماجرا مربوط به سالهای نوجوانی او و زمانی است که عضو یکی از دسته های اوباشانی بود که خیابانهای نیویورک را تحت سلطه داشتند. روزی یکی از گردن کلفتهای گروه بر سر موضوعی با او مشاجره می کند و در نهایت چاقو می کشد. مایکل برای آرام کردن حریف، ناخوداگاه، داستانی تعریف می کند. در عین ناباوری، حریف آرام می شود و چاقو را در جیب می گذارد. مایکل نوجوان همانجا می فهمد که یک داستانگوی مادرزاد است، امّا تا سالها بعد این استعداد خود را جدّی نمی گیرد.
دوّمین حادثه به فاصلهء چند سال و در بحبوحهء جنگ ویتنام پیش می آید. مایکل جوان به دلیل نافرمانی از دستورات مافوق محکوم به شش ماه زندان انفرادی می شود و به عنوان اعتراض اعتصاب غذا می کند. مدّتی که می گذرد، چند افسر کارکشته سراغش می آیند تا او را به غذا خوردن ترغیب کنند و جلوی مرگ احتمالی اش را بگیرند. در سالهای جنگ ویتنام مطبوعات سراسر جهان به اندازهء کافی ارتش آمریکا را می نواختند و ژنرالهای چهارستاره دیگر تحمّل رسواییهای جدید را نداشتند. مایکل که بر اثر گرسنگی چهل کیلو شده و رو به مرگ بود زیر بار نرفت و گفت میخواهد به اعتصابش ادامه دهد. افسرانی که به ملاقاتش آمده بودند سعی کردند با دست گذاشتن روی حسّ وطن دوستی مایکل او را از سوء استفادهء تبلیغاتی دشمنان آمریکا از مرگ احتمالیاش در زندان بترسانند و راضی به همکاریاش کنند، امّا مایکل دوباره بدون آنکه از پیش چیزی در ذهن آماده کرده باشد برای افسران داستانی تعریف می کند. تاثیر داستان چنان بود که کهنه سربازانی که سینه سپر کرده و به مدالهایشان می نازیدند، یکی یکی نقابهای میهن پرستی و قهرمانی را کنار گذاشتند، سفرهء دلشان را باز کردند و از مشقّات جنگ ویتنام گفتند.
چند دقیقه بعد، افسرانی که برای تغییر دادن فکر مایکل سراغش آمده بودند کف سلّول زندان نشستند، با او دردِدل کردند و حتّی بعضیها برای حلّ مشکلات روانیشان از محبوس خود راهنمایی خواستند. همان روز مایکل مید به حقیقتی پی برد که تا امروز آن را به اشکال مختلف به زبان آورده است. حقیقت تلخ این است که بیشتر مردان پسربچّه هایی هستند که تظاهر به مرد بودن می کنند.
آن که برای حلّ مشکلاتش چاقو می کشد، ژنرالی که پشت درخشش مدالهایش مخفی می شود، مرد بیدست و پایی که برای راضی نگاه داشتن همسرش هر خفّتی را تحمّل می کند، شوهر قلدری که به هر بهانه زنش را زیر مشت و لگد می گیرد، عاشقی که به امید روزهای بهتر خیانت معشوقه را تحمّل می کند، فرماندهای که زیردستانش را آزار می دهد، و مردی که توقّع دارد همسرش او را تر و خشک کند، همگی پسر بچّه هایی هستند که هرگز از دروازهء مردانگی عبور نکرده اند.
مایکل مید پس از دو تجربهء موفّقش در داستانگویی با خود عهد می بندد که استعدادش را در راه هدفی بالاتر از آرام کردن یک چاقوکش حرفه ای یا سر جای خود نشاندن چند افسر از خود راضی به کار ببرد. او تصمیم می گیرد تبدیل به آن راهنمایی شود که پسران نوجوان برای عبور از جهان کودکی به دنیای مردانه به آن احتیاج دارند. او نیز مثل رابرت بلای، اسطوره شناس دیگر آمریکایی و دوست صمیمی و فقیدش، معتقد است که پسران را نباید به حال خود رها کرد تا مرد شوند، زیرا «مرد شدن» تغییرات هورمونی نیست؛ یک فرایند آیینی است.
نیاکان ما به خوبی می دانستند که هیچ کس مرد به دنیا نمی آید، بلکه مرد می شود. به همین دلیل در تمام جوامع ابتدایی آیینهایی برای عبور پسران تازه بالغ از دنیای کودکی به جهان مردانه وجود داشت. طبق قانون طبیعت، جسم دختران عبورشان را از دروازهء زنانگی با علامتی خونین به آنها اعلام میکند، امّا پسرها مسیری پُر ابهامتر را می پیمایند و به همین دلیل سردرگُمتر از خواهران خود هستند. به عنوان نمونه، کافی است به یاد آوریم که مردان جوان چقدر آسان خود و دیگران را به کشتن می دهند. از تروریستهایی که بمب به کمرشان می بندند تا جوانان سرخوشی که با سرعت بیش از حدّ مجاز با اتوموبیلشان ویراژ می دهند، از سربازانی که رویای قهرمانی دارند تا گانگسترهای خیابانهای شهر، همه به سمت مرگ میتازند، زیرا پیش از آن مسیر خود را گم کرده و هرگز وارد دنیای مردانه نشده اند. به همین دلیل، رابرت بلای معتقد بود مردان بیش از زنان به کمک اسطوره ها نیاز دارند، زیرا راه خود را زودتر و آسانتر گم می کنند.
به افسانهای که در ابتدای نوشته به آن اشاره شد بازگردیم. مایکل مید این داستان آفریقایی را بسیار دوست دارد و آن را بارها و بارها در نشستهای مختلف و برای شنوندگان متفاوت تعریف کرده است: «خلاصه در روزی از همان روزها… پدری به فرزندش گفت: گوش کن! اگر زمانی با زنی همبستر شوی خواهی مرد. پسرک حرف پدرش را باور کرد و تا جایی که می توانست از زن ها می گریخت. امّا روزی رسید که طبیعت کار خودش را کرد و آن پسر، که به سنّ نوجوانی رسیده بود، به زنی دل بست. عشّاق جوان خیلی زود همبستر شدند. پیش بینی پدر درست از آب درآمد و پسرش پس از اوّلین هماغوشی درگذشت. پدر و مادر پسرک با دیدن نعش او به گریه افتادند و دختر جوان را لعنت کردند، امّا دخترک درون بوته زار رفت و پیرمرد خردمند همهء بوته زارها – شکارچی کهنسال – را پیدا کرد و از او کمک خواست. جواب پیرمرد عجیب بود: تنها چیزی که لازم داری آتش است و یک سوسمار.
دختر تلِّ بزرگی از هیزم آماده کرد و آتش زد. زمانی که شعله ها زبانه کشیدند، پیرمرد سوسماری گرفت و در آتش انداخت، سپس به اهالی دهکده گفت: اگر سوسمار بسوزد، این پسر زنده نخواهد شد. امّا اگر کسی به دل آتش بزند و سوسمار را پیش از سوختن بیرون آورد، پسر جوان دوباره زنده می شود.
مادر اوّلین کسی بود که خود را به شعله ها انداخت. پیرزن نتوانست حریف سوزندگی آتش شود و دست خالی بازگشت. سپس پدر وارد شعله ها شد. او نیز کاری از پیش نبرد و هُرم آتش وادار به گریزش کرد. در نهایت، دختر جوان میان شعله ها رفت و سوسمار را زنده بیرون آورد. همان لحظه پسر دوباره نفس کشید و چشم باز کرد.»
اگر افسانه همینجا تمام می شد، فقط حکایتی در وصف فداکاری عاشقان بود. امّا تفاوت یک داستان کهن با پاورقی مجلّات یا قصّه های عامّه پسند در پیچ و خم های شگفت انگیز آن است: «پیرمرد به پسر گفت: دوباره زنده شدن تو قیمتی دارد. کسی که به تو جان بخشیده است، یعنی معشوقه ات، باید به جای تو بمیرد. البتّه می توانی با کشتن سوسمار جان آن کس را که دوست داری نجات دهی. هرچند که در این صورت مادرت به خونبهای او خواهد مرد. حالا تصمیم با توست. پسر مدّتی بین مرگ مادر و معشوقه اش مردّد ماند. در نهایت تصمیمش را گرفت و سر سوسمار را با ضربهء شمشیر روی زمین انداخت. مادرش مُرد و او به وصال یار رسید.»
از دید مایکل مید این افسانهء کهن، علی رغم پایان دور از انتظارش، دربارهء مادرکُشی و در تایید آن نیست. او اعتقاد دارد که اسطوره ها متعلّق به گذشته نیستند، بلکه هرروز در زندگی همهء ما اتّفاق می افتند. پس منظور راوی از آن روزگار دوردست و جادویی در ابتدای داستان چیزی جز همین لحظه که زندگیاش می کنیم نیست. ضمیر ناخودآگاه ما هنوز هم زمان را مثل کودکان یا انسانهای عصر پیشامدرن تجربه می کند، بنابراین، اسطوره شناس پیر با تعریف کردن این قصّه دربارهء حقایقی حرف می زند که در ژرفترین لایه های ناخودآگاهی ما خانه کرده و پیوسته به اشکال مختلف ظاهر می شوند. حکایت محبوب او دربارهء قطع پیوندهای کودکانه و ورود به عالم بزرگسالی است. پیام داستان واضح است. تا روزی که یک مرد سر سوسمار را قطع نکند، یعنی آمادهء بریدن از کودکی و وابستگی به مادرش نباشد، نمی تواند با روح زندگی بیامیزد و از تجربهاش لذّت ببرد.
مایکل مید همیشه پس از تمام شدن داستان و توضیح دادن معنای سوسمار برای شنوندگان از آنها میپرسد: «حالا بگویید این کدام آتش است که به قهرمان قصّه زندگی می بخشد و در عین حال، پدر و مادر توان وارد شدن به آن را ندارند؟» وقتی شنوندگان مبهوت نگاهش می کنند، لبخندی میزند و میگوید: «این آتشی است که از قلب مردان زبانه میکشد. شعله هایش میراث و هدیهء پدرانِ پدران شماست. تا روزی که از آن عبور نکنید همچنان پسربچّه باقی خواهید ماند. از پدر و مادر برای نجات شما کاری برنمی آید، زیرا آنچه احتیاج دارید مراقبت نیست، روح زندگی است؛ همان معشوقه ای که شما را به هیئت یک مرد از دل آتش بیرون میکشد.»
این افسانهء آفریقایی تنها داستان کهنی نیست که با مرگ پسری جوان و خام شروع، و با تولّد دوبارهء او تمام می شود. نمونه های آن را می توان در تمام فرهنگ ها پیدا کرد. این قصّه ها جدا از آنکه تمثیلی برای سفر درونی قهرمان هستند، اشارهای ضمنی به مراسمی واقعی در جهان بیرونی نیز دارند. روزگاری این نوع مراسم در تمام جهان برگزار می شد و قرار بود پسران تازه بالغ را برای پذیرش مسئولیت «مرد بودن» آماده کند. امروزه این رسوم را با نام آیینهای تشرّف یا آیینهای انتقال می شناسیم.
در جوامع بدوی این زنان بودند که پسران را تا اوایل دوران بلوغ بزرگ و مراقبت میکردند، امّا در یک روز موعود – زمانی که پسران میبایست دنیای زنانه را ترک کنند – آنها را برای شرکت در مراسم آیینی به مردان قبیله تحویل می دادند. تشخیص اینکه وقت اجرای مراسم چه زمانی میبایست باشد چندان دشوار نبود. پسری که تا دیروز به دختران قبیله به چشم همبازی نگاه می کرد، حالا با دیدن آنها قلبش به تپش می افتاد. آنچه عاشق جوان نمیدانست این بود که پیرترها نیز متوجّه تغییر نگاه های او می شوند و می فهمند که دگرگونی پسرک شروع شده است. گاهی تغییرات ظاهری یک پسر زودتر از تغییر رفتارش او را لو میداد، امّا به ندرت پیش می آمد که بزرگترهای قبیله غافلگیر شوند. در هر صورت، با دیده شده اوّلین نشانه های بلوغ در پسری نوجوان، زنان و مردان پا به سن گذاشته آمادهء اجرای نمایشی ترسناک می شدند.
آیینهای تشرّف، با وجود تفاوتهایشان، همگی سه مرحلهء شبیه به هم داشتند. ابتدا نوآموز را از دنیای قبلی، آیینهای پیشین، و هرچه به آن خو کرده بود جدا می کردند، سپس از آستانهء دو دنیای جدید و قدیم عبورش می دادند، و در نهایت در جهان جدید به او هویتی تازه می بخشیدند. در آیین تشرّف به مردانگی نیز همین قواعد رعایت می شد.
در گام اوّل، پسر تازه بالغ میبایست از دنیای کودکانه کنده شود. افسانهها در این مورد به درستی از تمثیل مرگ قهرمان استفاده می کنند. در بعضی جوامع پسران نوجوان را هنگام جدا کردن از مادرانشان تا حدّ مرگ می ترساندند. قرار بود او تجربهای شبیه به مرگ داشته باشد تا برای همیشه با دنیای مادرانه خداحافظی کند. بسیاری اوقات مردان قبیله به روستای خود حمله می کردند و پسران را می دزدیدند. آنها صورتهایشان را مثل روزهای جنگ نقّاشی می کردند و دستهجمعی به دهکدهء خود شبیخون می زدند و پسری را که تازه داشت لذّت بلوغ را کشف می کرد همچون اسیر جنگی میربودند. زنان نیز به ظاهر در مقابل این حمله مقاومت میکردند و حتّی به دروغ زار میزدند. مردان شکار خود را کشانکشان از خانه بیرون می آوردند و در همین حال فریاد می زدند: «پسر باید بمیرد، پسر باید بمیرد.» همه چیز در خدمت باورپذیر شدن نمایش بود.
در نهایت، وقتی مردها اسیر خود را از دهکده بیرون می بردند، زنها، شاد و خندان، دور هم جمع میشدند و در مورد آن روز طوری حرف میزدند که انگار همگی بازیگران یک نمایش باشند: «من چطور بودم؟ پسرم گریههای من را باور کرد؟»
گام دوّم، آزمون سختی بود که پسر جوان را برای تغییر آماده می کرد. این بخش از آیین توام با درد جسمی و فشار روحی بود. در ادبیات کودکان وقتی می خواهند دربارهء عبور از مرحلهای به مرحلهء بالاتر در زندگی حرف بزنند به تبدیل شدن کرم به پروانه اشاره می کنند. این نمادپردازی، جدای از کلیشه ای بودن، یک ایراد بزرگ دارد. در عالم واقع، دگردیسی فرایندی رمانتیک مثل پروانه شدن نیست. انتقال به سطح بالاتری از آگاهی تا مدّتی ابهام و سردرگمی به همراه دارد. آیین تشرّف علاوه بر سردرگم کردن ذهن جسم را نیز آزار میداد. فقط حال پسری را تصوّر کنید که با بدنی مجروح از خود میپرسد: «چرا رنج میکشم؟ قواعد این دنیای تازه چیست؟ آیا ممکن است دوباره به روزهای خوب کنار مادرم بازگردم؟» این آیین خشن قرار بود یک بار برای همیشه تکلیف جوان تازه بالغ را با این سوالات روشن کند. یکی از حسرتهای مایکل مید این است که ما مردان قرن بیست و یکمی همین سوالات را در سر داریم، امّا هرگز برای رو به رو شدن با آنها آموزش ندیده ایم.
در بعضی قبایل پسر نوجوان را تنها، بدون آب و غذا، و فقط با یک نیزه به جنگل می فرستادند و به او می گفتند تا وقتی یک شیر شکار نکرده است به خانه بازنگردد. بعضی دیگر از او می خواستند بدون آنکه ناله کند یا حتّی کوچکترین تغییری در صورتش نشان دهد، تعداد معّینی ضربهء شلّاق را تحمّل کند یا حتّی ختنه شود. آن که مینالید یا گریه میکرد در امتحان مردود میشد و باعث ننگ خانواده بود. تاریخ دربارهء پسرانی که نمی توانستند از امتحان سربلند بیرون بیایند به طرز ترسناکی ساکت است. کسی که قبیلهاش او را به عنوان مرد نمی پذیرفت، نه فقط جسمش از بین میرفت، بلکه یادش نیز برای همیشه فراموش میشد. برخلاف آنچه امروز خیال میکنیم دنیای باستان فقط جای پُرمشقّتی برای زنان نبوده است. امّا آن که به اندازهء کافی جانسخت بود می توانست زنده بماند و اوّلین قانون دنیای مردانه را یاد بگیرد؛ این قانون که علی رغم درد اجازه ندارد ناامید شود، بترسد، یا بگریزد.
مرحلهء سوّم و آخر وقتی بود که نوآموز مراسم آیینی را با سربلندی طی می کرد و دست آخر هویّتی جدید و مردانه به دست می آورد. در افسانه ها این همان زمانی است که مردی دوباره متولّد می شود. بی جهت نیست که در بعضی قبایل پس از پایان مراسم برای مرد جوان نامی تازه و متفاوت انتخاب می کردند و مردان بزرگتر - همانها که پیشتر گفته بودند «پسر باید بمیرد» – دور او حلقه میزدند و یک صدا می خواندند: «یک پسر از دنیا رفت، یک مرد به دنیا آمد.»
در فرهنگهای کهن زن و مرد با همکاری هم پسران را برای ورود به دنیای مردانه آماده میکردند. مشکل اینجاست که این روزها پسران نوجوان، بدون آنکه بدانند، سعی میکنند فرایند انتقال را خودشان به تنهایی انجام دهند، امّا این کار غیرممکن است. رابرت گلاور معتقد است رفتارهای ناپسند پسران تازه بالغ مثل شلختگی، خشونت، بددهنی، و امثال آنها همگی کوششهایی ناخودآگاه برای منزجر کردن مادرانشان و قطع پیوندهای کودکانه است. پسران نوجوان به غریزه می دانند که وقت قطع کردن سر سوسمار فرا رسیده است، امّا راهی مطمئن و امتحان شده برای جدا شدن از مادرشان بدون احساس گناه، خجالت یا رفتار خودتخریب گر نمی شناسند. حالا پس از این مقدّمهء طولانی می توانیم بفهمیم که چرا مایکل مید قصّه میگوید و قصدش درمان کدام درد است. او امیدوار است که داستانهایش حکم همان آیینهای کهن تشّرف را داشته باشند. به اعتقاد او، برای آنکه پسران بتوانند فرایند انتقال را طی کنند به کمک مردان میانسال نیاز دارند، زیرا چیزهایی وجود دارد که یک مرد فقط میتواند از مردان بزرگتر بیاموزد. همانطور که در افسانهء آفریقایی این شکارچی پیر بود که به پسرک آموخت سر سوسمار را قطع کند.
شنوندگان داستانهای مایکل مید میگویند پس از ملاقات با او احساس میکنند یک کانون انرژی در خودشان پیدا کردهاند. اگر اینطور باشد، نقّال پیر به هدفش رسیده است. زیرا آیین تشرّف نیز، برخلاف ظاهر آزاردهنده اش، در نهایت هدفی جز این نداشت. پسر نوجوان میبایست روی پاهای خود می ایستاد و منبع نیروبخش درونی اش را کشف میکرد. در بعضی اسطوره ها این انرژی مردانهء قدرتمند و فراموش شده به غولی پنهان ته دریاچه تشبیه شده است که وظیفهء قهرمان یافتن، رام کردن، و حتّی ایستادن بر شانه های اوست. این روزها، بسیاری از پسران که به درستی احساس می کنند از منبع انرژی درونیشان دور مانده اند حاضرند برای رسیدن به هدفشان مثل شهریارانِ همان داستانهای کهن کاخ آسایش خود را رها کنند و به دل جنگل تاریک ناشناخته ها بزنند. امیدشان یافتن دریاچهء افسانهای و شکار کردن هیولای خفته در اعماق آن است. آنها به لزوم این سفر پی بردهاند، امّا راه شکار را نمی دانند.آن انرژیِ وحشی و رام نشدنی مذکّر – همان که مایکل مید آن را آتشی که از قلب مردان زبانه می کشد نامیده است – ناگهان با جرقّه ای زندگی ما را روشن نخواهد کرد.
فرایند «مرد شدن» برای انسان مذکّر امروزی، که در زمان مناسب چیزی شبیه آیین تشرّف را تجربه نکرده است، راهی طولانی و پُر زحمت خواهد بود. اگر افسانه ها را دوباره بخوانیم متوجّه می شویم که قهرمان برای خالی کردن آب دریاچه نه جادویی به کار می گیرد و نه وردی زیر لب می خواند. او می داند که هیچکس و هیچ چیز نمی تواند به دادش برسد. از دست پریان کاری برنمی آید. جادوی تمام افسانهها نیز گره ای نخواهد گشود. راز پیروزی شهسواران قصّه ها جایی دیگر است. آنها هنگام سفر با خود یک سطل بر می داشتند؛ زیرا می دانستند که آب دریاچه ها را فقط میتوان سطل به سطل خالی کرد. هر ادّعای دیگری جز این توهّمی است که مثل خانه ای پوشالی با اوّلین نسیم حقیقت فرو می پاشد.
عبور از دروازهء مردانگی صبر و انضباط هنرمندان را میطلبد، چون خود نیز به تمامی یک هنر است. شجاعانه ترین بخش سفر یک قهرمان رویارویی اش با هیولاها و شیاطین نیست، بلکه تحمّل روزمرّگی، انجام دادن وظایف تکراری و بی هیجان، و ایستادن در برابر هجوم بی وقفهء ناامیدی است.
«مرد شدن» مسیری سخت، فرساینده، و بسیاری اوقات تاریک است. آنچه در جستجویش هستیم در ژرفای آبها در انتظار ماست، امّا خالی کردن آب یک دریاچه با سطل احتیاج به نظم و انضباطی دارد که بیشتر ما از آن می گریزیم و خود را با رویای پیدا کردن یک راه میانبُر گول می زنیم. برای ما مردان، عضلات پولادین، حساب بانکی پُر و پیمان، یا توان اغوا کردن زنان همان راه های میانبُری هستند که خیال می کنیم ما را یک شبه به مقصد می رسانند و از رنج سفر بی نیاز می کنند. بعضی از ما هم بعد از پی بردن به سختیهای مسیر سفر خود را نیمه کاره رها می کنیم و با سری افکنده به خانه – کنار مادر – بازمی گردیم. شاید به امید آن هستیم که غول دریاچه خودش بیرون بیاید و آب آن را سر بکشد، شاید هم باور نداریم که چه وظیفهء دشواری بر دوش ماست. دلیلش هرچه باشد – ضعف، تنبلی، یا خودفریبی – نشانهء آن است که همچنان پسربچّه هایی هستیم که تظاهر به مرد بودن می کنند. بی دلیل نیست که این روزها بسیاری از زنان گله دارند که مردها دیگر مرد نیستند. آنها نیز ناخودآگاه می دانند که یک جای کار می لنگد.
با این همه، ناامید نباشیم. طولانی ترین سفرها با اوّلین قدم آغاز می شوند. فقط نباید از یاد ببریم که نخستین قدم این سفر طولانی همان است که هزاران سال قبل مردان دنیا دیده به شکلی هولناک – طوری که هرگز فراموش نشود – به پسران تازه بالغ می آموختند: پیش از هر چیز دیگری «پسر باید بمیرد» وگرنه هیچ مردی به دنیا نخواهد آمد.
تصویر مایکل مید:
دوستان تمام نیم فاصله ها به صورت چسبیده دیده میشه. لطفا اصلاح کنید. ممنون