
یا چه نیرویی هنرمند را وا میدارد که پریز برق اتاقش را نقاشی کند؟
اولش آنقدرها هم بد نبود. چه چیزی بهتر از این که مدتی از شلوغی سرسام آور زندگی روزمره دور شویم، درها را ببندیم و کارها را تعطیل کنیم. چه چیزی بهتر از یکی دو هفته دوری از آدمها و خلوت با خود تا بعد از نهایتا یک ماه این بیماری عجیب غریب اسبابش را جمع کند و ما باز به زندگی پرهیاهو و کسل کنندهی قبلی برگردیم؟
اما همیشه همه چیز آن طوری نمیشود که ما انتظار داریم. تعطیلات غیرمنتظرهی یکی دو هفتهای میتواند خیلی هیجان انگیز باشد اما بعد از مدتی دل آدم را میزند. دیگر تعطیلی دانشگاهها و مدارس، دورکاریها و خریدهای اینترنتی نه تنها جذاب نبود که انسان را به ستوه میآورد. خانه بعد از چند هفته به مثابهی زندانی ظاهر شد که نه فقط جسم که روح آدمی را از دنیای بیرون دور نگه میداشت. ما، انسان های شهرنشین قرن بیست و یکم که در طول روز به سختی لحظهای را برای خلوت کردن با خود پیدا میکردیم حالا با حجم انبوهی از زمان ورم کرده رو به رو شده ایم. زمانی که روی دستمان باد کرده است و با هیچ چیز پر نمیشود.
لارس اسونسن در کتاب فلسفهی ملال، ملال را به بی خوابی تشبیه میکند که سبب میگردد فرد در تاریکی هویت خویشتن را از دست بدهد و در چاهی به ظاهر بی پایان فرو رود. فرد سعی میکند بخوابد ولی نمیتواند و درنهایت به برزخ میان خواب و بیداری میرسد. او در کتاب خود ملال را زاییدهی زمانی میداند که نمیتوانیم آنچه را میخواهیم انجام دهیم یا مجبور باشیم کاری را انجام دهیم که نمیخواهیم. در ملال انسان در چنگال هیچی و پوچی رها میشود چون هر رابطهای با هر چیز دیگر از دست انسان میرود. این گونه اسونسن رنج کشیدن را بهتر از ملال میداند چرا که دست کم در رنجیدن چیزی هست. ملال عموما جنبهای منفی و ویرانگر دارد. اگرچه نمی توان برای چنین تجربهی حسیای تعریف دقیقی عنوان کرد اما طی دههها با مصداقهایی از آن ارائه شده است میشود در تصویری کلی از آن اتفاق نظر داشت. گئورگس برنانوس در کشیش دهکده ملال را این گونه به تصویر میکشد: «…ملال مردم را از درون میخورد. مثل نوعی غبار است که بی این که ببینیم می آید و میرود. آن را تنفس میکنیم. میخوریم و می نوشیم. مثل پتویی بر روی دست و چهره میافتد. همواره باید این باران خاکستر را از سر تا پای خود پاک کنیم…»
اگرچه تا این جا تعریف علمی و آکادمیک از ملال، به عنوان پدیده ای فلسفی و روانشناختی ارائه نکردهایم اما من گمان میکنم همین اندازه جان مطلب را تفهیم میکند. نه فقط از بابت تجربهی جمعیای که در اینباره داریم، از آن رو که ملال مدتهاست دیگر متعلق به طبقهی خاصی از مردم نیست. تا پیش از دورهی رومانتیسم، ملال مختص به طبقهی اشراف و روحانیان بود. طبقهی بالای جامعه که برای گذران عمر نیاز نداشتند وقت اعظمی از روز را به کار کردن بگذرانند و در نتیجه روزشان مملو از زمان خالیای بود که نمیدانستند با آن چه کار کنند. اما پس از دورهی رومانتیسم این پدیده به لایههای زیرین جامعه نیز تسری پیدا کرد و امروزه ملال پدیدهای همگانی محسوب میشود که دیگر در انحصار یک طبقهی خاص نیست.
برگردیم به یک سال پیش، هنگامی که بخاطر شیوع بیماریای مهلک تمام شهرها قرنطینه شدند. نقطهای که اکثرمان به تجربهای مشترک (اما به گونهای شخصی) از ملال دست یافتیم. کانت میگوید آدم و حوا اگر در بهشت میماندند دچار ملال میشدند و رابرت نیزبت، فیلسوف و نویسنده، به بیانی دیگر میگوید خداوند آدم و حوا را از بهشت بیرون راند تا آنها را از خطر ملالی که با گذر زمان بر آنها مستولی میشد نجات دهد. بهشت در آیینهای ما جایی است که در آن هرچه آنچه طالبش باشیم در دسترس است. زحمتی وجود ندارد و برای گذران زندگی نیاز نیست کار کنیم و رنجی را متحمل شویم. با این وجود، با فرض عدم مشکلات مالی، دنیایی که در آن مدارس و دانشگاه بسته است. کار حضوری تعطیل است و خریدها و مایحتاج زندگی به صورت سفارشی درب خانه تحویل داده میشود و عملا برای هیچ کاری لازم نیست زحمتی بکشیم، شبیه به بهشتی که میشناسیم نیست؟ آیا نمیتوان قرنطینهی دو ماهه، یا بیشتر، را به مثابهی بهشتی دید که کانت و نیزبت از آن سخن میگفتند؟ بهشتی که ارمغانش زمانی کشدار و تهی است. به دور از آدمها و تجربههای خرد و روزمرهای که پیش تر داشته ایم. زمانی تهی که با تکرار خود، خودش را عاری از معنا میکند و در پی این فقدان معنا، ملال جایش را در زندگی باز میکند. به گفتهی اسونسن ملال انسان را کاملا از دنیا و خود جدا میکند، حیات انسان را از معنایی که آن که آن را به زندگی تبدیل میکرده محروم میکند و انسانیت ما را میزداید.
در این میان هنرمندان، که جهان بیرون منبع الهام مهمی برایشان به شمار میرفت، تجربهی متفاوتی از بیتجربگی قرنطینه داشتند. تجربهای برآمده از احساس رخوت که نهایتا به خلق آثاری ختم میشود که حالات درونی هنرمند را بازنمایی میکند. اما پیش از آن شاید بهتر باشد که دریابیم چگونه ملال میتواند به خلق آثار هنری بیانجامد و اثری که نتیجهی ملال هنرمند است چه تفاوتی با آثار دیگر دارد؟
مارتین دالمن ملال را به چهار گونهی متفاوت تقسیم میکند. انواعی که به گمان من نه تنها هم پوشانی دارند بلکه در راستای هم دیگر هستند و با رابطهای خطی و علت_معلولی یک دیگر را تکمیل میکنند:
ملال موقعیت، مانند زمانی که انتظار چیزی را میکشیم، مانند وقتی که بی هدف در خانه نشستهایم منتظر تمام شدن روز و شروع روز دیگر هستیم و گویی هرگز میسر نمیشود. ملال اشباع، مانند وقتی که از چیزی، مانند زمان، بیش از حد داریم، تا اندازهای که آن چیز به قدری سهل الوصول میگردد که به کلی به ابتذال کشیده میشود. ملال وجودی، هنگامی که روح ما از هرگونه محتوایی تهی میشود و دنیا درنظر چیزی خنثی میشود. و درنهایت ملال خلاقانه که منجر میشود فرد خود را وادار کند که کار جدیدی انجام دهد. تقسیم بندی نکته سنجانهی مارتین دالمن به گونه ای انجام شده است که نوع از ملال با گذشت زمان خود به شکل ملال بعدی تغییر میدهد. گویی که هر کدام از آنهای نتیجهی ملال پیش از خود است. ملال اشباع بعد از مدتی به ملال وجودی بدل میشود و ملال وجودی با گذر از حد، فاعل را وادار به انجام کار جدیدی میکند بلکه با آن بخشی از زمان ورم کرده را بپوشاند و اینگونه ملال خلاقانه زاده میشود: فرصتی برای اعلام وجود روح هنرمندانهای که در حبس خانگی به سر میبرد.
آمارها در جوامع غربی نشان میدهد که ملال با بی بند و باری، خودکشی، مصرف مواد مخدر و به طور کلی جرم وجنایت همبستگی مثبت دارد. گویی ملال خلاقانه در روحهای سرکش و مستعد ناهنجاری میتواند یه شکلی جامعهستیزانه تبلور کند. با این تفاسیر آیا میتوان گفت ملال هنرمند میتواند به ستیزه جویی او در دنیای هنر منجر شود؟ طبیعت بیجان در طول تاریخ هنر موضوعی مهم محسوب میشود هم از آن رو که تا پیش از از صنعت عکاسی جایگزین مناسبی برای بازنمایی روزمرگی بود و هم از این جهت که طبیعت بیجان عموما حامل پیامی مذهبی و آیینی بود. با این وجود اکنون که برای ثبت تصویری دوربین را در اختیار داریم، اگر نقاشیای از طبیعت بیجان حامل هیچ مفهومی نباشد دیگر چه پیام یا اثر مثبتی میتواند برای دنیای هنر داشته باشد؟ آیا این فقدان معنا میتواند خود پیام اثر باشد؟ آیا خلق اثری که عملا چیز تازهای به جهان هنر اضافه نمیکند میتواند عملی جرم انگارانه در حق هنر به شمار بیاید؟ اسونسن در فلسفهی ملال یادآوری میکند که انسان ها به معنا معتادند و ما نمیتوانیم زندگیای را تحمل کنیم که از نوعی محتوای معنابخش تهی باشد و ملال را میتوان آزردگیای دانست مبنی بر اینکه نیاز ما به معنا ارضا نشده است. شاید رسالت این آثار به وجود آوردن چنین آزردگیای است.
به هر روی چه این خوانش از آثار صحیح باشد چه خیر، دشوار میتوان انکار کرد که این نقاشیها در شرایطی متفاوت با حالت عادی زندگی خلق شده است. لذا خاصیتی متفاوت از آثار قبل خود دارد. هایدگر در درسگفتارهای خود ملال را مواجه عریان با خویشتن مینامند. موقعیتی که در آن از دیدن تک تک درختان دست بشوییم و جنگل را ببینیم یا از دیدن اشیا منصرف شویم و مواجهای اصیل با وجود داشته باشیم که با بی علاقگی، بی توقعی و فاصله به اشیاء بنگریم و همین امر است که موقعیتی را برای خلق چنین آثار هنریای فراهم میکند. در این آثار هنرمند که خود خالقی ملول است، در جایگاه ملول کنندهی مخاطب ظاهر میشود تا با اثر خود ملالش را همانند ویروسی میان سایرین پخش کند. ( این حرف یادآور جملهی معروف از کیرکه گور است که میگفت: خدایان ملول بودند پس انسان را آفریدند. ) شاید هنرمند نه فقط به قصد بازنمایی ملال خود، که برای ملول کردن بیننده دست به قلمو برده است در این صورت سخن لرد بایرن صحیح خواهد بود که میگفت: « جز ملول شدن یا ملول کردن چارهای نداریم.» و تعجبی ندارد اگر این آثار آن گونه که انتظار داریم وجهای زیبایی شناسانه نداشته باشد چرا که نگاه زیبایی شناسانه فقط بر سطح متوقف میماند و در بارهی این سطح بر این مبنا قضاوت میکند: آیا جالب است یا ملال انگیز؟ واژهی جالب و ملال انگیز علی رغم تضاد معنایی شان قرابت بسیاری با یکدیگر دارند. ( این دو واژه تقریبا همزمان پدیدار شدند و با سرعت یکسانی رواج یافتند.) لذا قابل پیش بینی است که از دید زیبایی شناسانه حرف چندانی برای گفتن نداشته باشیم چرا که این آثار از ابتدا “ملال انگیز” بودند و نه “جالب”.
با این تفاسیر پس چرا باید این آثار را دید؟ احتمالا بازداری اولیهی ما در برابر این آثار به خاطر همان اعتیاد به معنایی باشد که پیش تر اشاره کردیم. اما در نگاه دوم این آثار به ظاهر فاقد معنا بازنمایی تجسمی از پدیدهای فلسفی و روانشناختی با پیشینهای تاریخی است. نقاشیهایی که تبلور روح هنرمندانهای است که در بهشت قرنطینه محبوس مانده.
در ارتباط با این مطلب مقاله زیر را بخوانید