فرهنگمقاله ادبی

 شمشیر و شکوفه ­های گیلاس

رهی قاسمی

اگر گذارتان به ژاپن بیفتد و گشتی در عتیقه فروشی­ های شهری که در آن اقامت دارید بزنید، دیر یا زود به نوعی مجسمه­ء کوچک سامورایی برمی ­خورید که پشت صورتش چهرهء دیگری پنهان شده است. کافیست سر مجسّمه را بچرخانید تا چهرهء پنهان شده جای­ قبلی را بگیرد. هردو صورت نقش یک نفر را بر خود دارند، با این تفاوت که یکی از آنها برافروخته و دیگری آرام و متفکّر است. اگر پس از چند بار چرخاندن و جایگزین کردنِ صورت­ها با یکدیگر از عتیقه فروش بپرسید که بالاخره کدام آنها چهرهء اصلی مجسّمه است، به شما خواهد گفت این سوال از اساس بی ­معنا است. تفاوتی بین آنها نیست؛ فقط یکی از آنها چهرهء سامورایی را در حال شمشیر زدن نشان می ­دهد و دیگری موقع تماشا کردن شکوفه­ های گیلاس.

همهء ما دربارهء شمشیرزنی سامورایی ­ها می­ دانیم، امّا بیشترمان دربارهء علاقهء آنها به تماشای شکوفه­ های گیلاس چیزی نشنیده ­ایم. جنگاورانی که قرار بود جز به لت و پار کردن حریف به چیز دیگری فکر نکنند، چرا باید چنین مشتاق تماشای این شکوفه­ های صورتی رنگ بوده باشند؟

این علاقه فقط مخصوص طبقهء جنگجویان و مربوط به زمان گذشته نیست. از قرن­ها پیش تا امروز تمام مردم ژاپن هر بهار به تماشای درختان گیلاس می ­روند. اوایل ماه آوریل هر سال روزنامه­ های این کشور ظهور شکوفه­ های گیلاس را مثل یک خبر دست اوّل چاپ می­ کنند و شبکه­ های تلویزیونی دربارهء آن با هیجان گزارش می­ دهند. ژاپنی ­ها تمام سال منتظر روزی هستند که بتوانند به همراه خانواده­ و دوستان­­ شان زیر درختان شکوفا جمع ­شوند، غذا بخورند، لبی تر ­کنند و گپ بزنند. برای عوام این مراسم فرقی با پیک نیک ندارد، امّا روشنفکرترها در تنهایی و سکوت درختان صورتی ­پوش را زیارت می ­کنند. رفتار آنها از این لحاظ شبیه اجداد جنگاورشان است. سامورایی­ ها نیز همین موقع از سال شمشیر خود را غلاف می ­کردند و تک و تنها به محلّی که شنیده بودند درختان شکوفه زده ­اند می ­رفتند. بعضی ­ها معتقدند تنهایی یکّه ­سوار ژاپنی به این دلیل بود که نمی ­خواست دیگران چهرهء انسانی­ ترش را ببینند و ابّهتش در چشم مردم کوچه و بازار شکسته شود. گروه دیگری عقیده دارند که او تنها به ملاقات درختان می­ رفت تا دور از هیاهوی دیگران روی آنچه می ­بیند تمرکز بیشتری داشته باشد. داستان­ های زیادی دربارهء سامورایی­ هایی گفته شده است که خوش اقبالی مردن در اوّلین روزهای فصل بهار را داشتند و توانستند کِشان کِشان خود را از بستر مرگ به پنجره برسانند تا برای آخرین بار شکوفه­ های گیلاس را نگاه کنند. ارتباط بین شمشیر و شکوفه در فرهنگ ژاپن تا جایی پیش رفت که زمانی مردم این سرزمین معتقد شدند ارواح سامورایی ­ها پس از مرگ به هیئت شکوفه­ های گیلاس به این جهان برمی ­گردند.­

تماشا کردن شکوفه­ های گیلاس را به زبان ژاپنی «هانامی» می ­گویند. از نوشته­ های بسیاری از جهانگردان می­ شود فهمید که علاقهء ژاپنی ­ها به هانامی در چشم غریبه­ ها زیادی از حد به نظر می ­رسد. به خصوص که این آیین معمولاً با اندکی عجله برای از دست ندادن زمان همراه است. انگار که آدم­ ها در یک مراسم مذهبی شرکت داشته باشند و نخواهند وقت عبادت بگذرد. دلیل این شتابزدگی کوتاهی مهلت تماشا است. شکوفه­ های گیلاس ظرف کمتر از دو هفته بعد از شکوفیدن پژمرده می ­شوند و زمین می ­افتند. زودگذر بودن زیبایی این شکوفه­ ها آنها را تبدیل به نماد یکی از سه اصل دین بودایی، یعنی اصل ناپایداری، کرده است.

پیروان بودا ناپایداری، رنج، و بیگانگی را سه جلوهء هستی­ می ­دانند. گذران بودن جهان و فانی بودن همه چیز فکر تازه­ای نیست. همهء فرهنگ­ها با نمادها و تمثیل­های مخصوص به خودشان دربارهء ناپایداری حرف زده­اند. آنچه رفتار ژاپنی­ها را متمایز می ­کند این است که زودگذر بودن زندگی را تبدیل به بهانه­ای برای غم پروردن و دریغ خوردن نکرده­ اند. بودایی ­هایی که معتقدند گذشته و آینده هردو توهّمند نمی ­توانند به اندازهء بقیهء مردم دنیا نوستالژی را جدّی بگیرند و برای ذات ناپایدار جهان مرثیه بخوانند. در عوض، ژاپنی­ها دربارهء احساس دیگری حرف می ­زنند که همهء ما از وجودش آگاهیم، امّا نمی ­توانیم به راحتی توصیفش کنیم. در زبان آنها این حسّ مبهم با عبارت «مونو_نو_آواره» بیان می ­شود. ترجمهء کلمه به کلمهء این اصطلاح «احساس همدردی نسبت به چیزها» است، امّا معنای حقیقی آن «آگاهی به فانی بودن» است. اگر نوستالژی را حسرت خوردن برای گذشته تعریف کنیم، «مونو­­­_نو_آواره» نقطهء مقابل آن خواهد بود. در این طرز فکر خاطرات تلخ و شیرین گذشته اهمیت ندارند. آنچه مهم است آگاه بودن به حضور لحظهء اکنون و بازگشت ناپذیر بودن آن است. «مونو_نو_آواره» نوستالژی زمان از دست رفته نیست، مراقبت از لحظه ­هایی است که همین حالا مثل شکوفه­ های گیلاس جلوی چشم­های ما می ­شکفند و به سرعت پژمرده می ­شوند.

زمانی از یک دوست ژاپنی خواستم مفهوم «مونو_نو_آواره» را برایم توضیح دهد. او گفت: “قابل توضیح دادن نیست. فیلم­ های یاساجیرو اوزو را تماشا کن.” بعدها فهمیدم این جوابِ بسیاری از ژاپنی­ های اهل فرهنگ به کسانی است که دربارهء معنای این اصطلاح غریب کنجکاوی می ­کنند. ریتم فیلم­ های یاساجیرو اوزو برای بینندهء عام بسیار کُند و تماشای آنها خسته­ کننده است، امّا اگر کمی صبر و حوصله داشته باشیم بالاخره متوجّه می ­شویم که حرف حساب این کارگردان فقید چه بوده است. در سینمای اوزو بیش از آنکه قصّه­ مهم باشد یادآوری این حقیقت اهمیت دارد که پیش پا افتاده ­ترین لحظات زندگی منحصر به فرد و غیر قابل بازگشتند. می ­توان به پلان­ هایی مثل حرکت چند قایق روی رودخانه، دویدن بچّه­ها به سمت مدرسه، یا دمپایی­ هایی که پشت در اتاق خواب جفت شده­ اند نگاه کرد و از خود پرسید که چرا اوزو داستانش را قطع می­ کند و برای مدّتی نسبتاً طولانی چیزهایی را نشان می ­دهد که ربط چندانی به ماجرایی که در حال اتّفاق افتادن است ندارند. اگر با مفهوم «مونو_نو_آواره» آشنا باشیم قصد کارگردان را می­فهمیم. او می ­خواهد به یاد ما بیاورد که داستان اصلی خود زندگی است. برای اوزو برخورد قطرات آب با چتر سرخ رنگی که در خیابان و زیر باران جا مانده است از فراز و فرود دراماتیک سرگذشت آدم ­هایی که از پشت پنجره به همان چتر نگاه می ­کنند کم اهمیت ­تر نیست. در یک روایت دراماتیک بعضی لحظات زندگی­ یک قهرمان فرضی را برجسته می­ کنند و اضافه ­ترها را دور می­ندازند، زیرا فرض بر این است که بخش­ هایی از زندگی قیمتی ­ترند و ارزش در یاد ماندن و به یاد آورده شدن را دارند. مابقی فقط اعدادی روی صفحات تقویمند. نقطهء مقابل چنین دیدگاهی مکتب ذنِ آیین بودایی است که ستون اصلی فرهنگ ژاپن به حساب می ­آید. برای رهروان ذن تمام ثانیه­ ها هم­ ارزش و گرانقیمتند. این همان طرز فکری است که آدم­ هایی مثل اوزو را می­ پروراند؛ کسانی که می ­توانند تا ابد به قطره­ های باران نگاه کنند و دلزده نشوند، زیرا در چشم آنها هیچ دو قطره­ای شبیه هم نیستند و تکرارشان ملال نمی ­آورد. بی­ جهت نیست که سینمادوستان هموطن اوزو به او لقب ژاپنی­ ترین فیلمساز تاریخ را داده ­اند، زیرا تا پیش از او هیچ سینماگری چنین مشتاق تک تک لحظات زندگی نبوده است.

واژهء نوستالژی از ریشهء «نوستوس» به معنای بازگشت به خانه گرفته شده است. نخستین بار یک پزشک سوییسی این کلمه را با الهام از افسانهء ادیسه ساخت تا با اشاره به غم غربت قهرمان داستان آرزومندی انسان برای بازگشت به زمان یا موقعیتی را در گذشته نشان دهد. یک مثال جدیدتر برای نوستالژی بخش مشهوری از کتاب «در جستجوی زمان از دست رفته» است که در آن راوی داستان با چشیدن مزهء چای ناگهان به دنیای خاطره­ هایش سفر می­ کند و برای خواننده توضیح می ­دهد که چگونه طعم نوشیدنی­ باعث شد زنجیره­ای از تصاویر – که هریک دیگری را تداعی می­ کرد – شهری را که در آن به دنیا آمده بود به همراه باغ­ها، مردمان آن شهر و خانه­ هایشان از فنجان چای بیرون بکشد. روایت مارسل پروست از هجوم خاطرات گذشته آنقدر دقیق و طبیعی است که هر خواننده­ ای تصدیق می ­کند چیزی شبیه آن را تجربه کرده است. ذهن همهء ما دنبال عذر موجّهی می ­گردد تا از لحظهء اکنون بگریزد و خود را با توهّماتش تخدیر کند. با این حال، ذهن سرکش ما هم مثل هر حیوان چموش دیگری رام می­ شود و تغییر عادت می ­دهد. برای مثال، می ­توان راه برعکس را رفت و از نوشیدن یک فنجان چای نه بهانه ­ای برای خیالبافی، بلکه آیینی برای بزرگداشت لحظهء اکنون ساخت. قصد ژاپنی­ها از ابداع «مراسم چای» همین بوده است. کسی که در این مراسم شرکت می ­کند می­داند که باید تمام توجّهش به زیبایی فنجان چای، وسایل دم کردن آن، و عمارت چایخانه و تزییناتش باشد. او با تماشای زیبایی­ها افکار مزاحم را از سرش بیرون می ­کند تا وقتی نوبت چای نوشیدن شد بتواند با تمرکز کردن روی مزّه­ء هر جرعه ذهن خود را به تدریج از حسرت گذشته و رویای آینده خالی کند. آیین­ های ذن، از هانامی گرفته تا مراسم چای، می­ خواهند ذهن بی ­قرار انسان را اندکی آرام کنند تا متوجّه شود چه اندازه از خانهء حقیقی خود دور افتاده و غرق توهّماتش شده است. اگر ژاپنی ­ها می ­خواستند داستان ادیسه را بنویسند قهرمانش ناخدایی نبود که دلتنگِ خانه است، شمشیرزنی بود که دلش برای خودِ زندگی تنگ می ­شد.

داستان معروفی دربارهء یکی از رهروان ذن وجود دارد که پس از سال ­ها تمرین ادّعای استادی کرد و برای اثبات حرف خود به دیدن یکی از اساتید قدیمی ­تر رفت. از قضا آن روز باران سختی می ­بارید و مرد جوان مجبور شد چتر به دست وارد خانهء استاد پیر شود. او هنگام ورود، به رسم ژاپنی ­ها، چتر خود را پشت در گذاشت. وقتی وارد اتاق شد پیرمرد نگاهی به لباس ­های خیس مهمانش انداخت و پیش از هر چیز دیگری از او پرسید که مرد جوان موقع ورود چترش را سمت چپ در گذاشته است یا سمت راست آن؟ مدّعی که صدها صفحه از نسخه­ های خطّی را خوانده و آماده بود با تسلّطش به متون بودایی پشت حریف را به خاک برساند، ناگهان متوجّه شد جواب این سوال ساده را نمی ­داند و هنوز هم ذهنی دارد که او را به آسانی گول می ­زند. پس، دست از ادّعای استادی برداشت و شش سال دیگر شاگرد باقی ­ماند.

حکایت ­های ذن اغلب همین ­طور طنزآمیز و پُرکنایه ­اند، زیرا ذن راهی برای دیدن جهان بدون فرمول ­بندی کردن آن است و بازیگوشی کودکانه­ ای دارد که آن را غیرقابل پیش ­بینی و شادان می ­کند. بی­ جهت نبود که این روش سرراست و بدون پیچیدگی مورد پسند مردانی قرار گرفت که فرصت فلسفه ­بافی و شنیدن پند و اندرز نداشتند. ذهن اغلب سامورایی­ ها ساده ­تر و زندگی ­شان کوتاه ­تر از آن بود که حوصلهء فلسفه یا تحمّل امر و نهی مذهبی داشته باشند. از طرف دیگر، حضور دائمی مرگ در تمام ثانیه­ های زندگی­شان به آنها یاد داده بود که هیچ چیز به اندازهء لحظه­ ای که می ­گذرد کمیاب نیست. برای یک سامورایی زخم خورده و در بستر مرگ افتاده لحظه­ ای که از کفَش می ­رفت مهم ­تر از سوالات فلسفی دربارهء دنیای پس از مرگ بود. اگر او خوشبختی این را داشت که با مرگی ناگهانی از پا در نیاید سعی می ­کرد دَم آخر به جای فکر کردن به سوالاتی که هیچکس جواب آنها را نمی ­داند راهی برای تجربهء بی­ واسطهء معجزهء حیات پیدا کند. گفته شده است یکی از جنگاوران که با ضربهء شمشیر زخمی کاری خورده بود پیش از مرگ از اطرافیان خود خواست به جای آنکه بالای سرش دعا بخوانند کمی عسل در دهانش بگذارند. برای بودایی در حال مرگ شیرینی عسل نقدی است که به هزار نسیه می­ارزد.

آنچه مرگ یک سامورایی­ را عقب می ­انداخت زبردستی ­اش در شمشیرزنی بود، به همین دلیل وقت زیادی صرف بهتر شدن مهارت­هایش می ­کرد. اشکال کار این بود که جنگیدن احتیاج به ذهنی آرام دارد تا در لحظات مرگ و زندگی تصمیم مناسب بگیرد، امّا رقابت­ های پنهان و آشکار درون صنفی شمشیر زنانی که در خدمت یک ارباب بودند واقعیت ناخوشایندی بود که مردان جنگ را وادار به چرتکه انداختن می ­کرد تا سود و زیان حرف­ها و اعمال ­شان را بسنجند. یک سامورایی بی ­تدبیر خیلی زود در شطرنج قدرت تبدیل به پیاده نظامی می ­شد که مرگ و زندگی ­اش برای فرماندهء بالای سر علی ­السّویه بود. در نتیجه، او می ­بایست در فنّ دیپلماسی هم به اندازهء هنر جنگ مهارت داشته باشد. مشغول شدن به توطئه­ ها و سر و کلّه زدن با مسئولیت­­ ها زنگارهایی ­اند که تیزی ذهن را از آن می ­گیرند. یک شمشیر هر چقدر هم که بُرّان باشد باید مدام صیقل بخورد تا بر اثر گذشت زمان و تاثیر محیط زنگار نبندد. به همین قیاس می ­توان گفت ذهن ما هم دائماً نیازمند سُنباده خوردن است وگرنه از درخشش می­ افتد. سامورایی ­ها برای حل این مشکل به طور مرتّب مراقبه می ­کردند، زیرا می­ دانستند که هیچ چیز، حتّی شکست دادن تمام دشمنان، به اندازهء تجربهء لحظهء حال انسان را آزاد و رها نمی ­کند. در فرهنگی که امر پیش پا افتاده ­ای مثل چای نوشیدن را تبدیل به مدیتیشن می­ کند هانامی زیارت سالانه ­ای بود که ذهن جنگجویان را جلا می ­داد.

روانشناس آمریکایی رابرت مور معتقد بود کهن­ الگوی جنگجو یکی از عناصر چهارگانه ­ای است که هویت مردانه را می ­سازد. همین جنگجوی درونی است که ما را وادار می ­کند در طلب ماجرا و در جستجوی خطر باشیم، دل­ مان بخواهد مسئولیت­ های سنگین بپذیریم و مرز محدودیت ­هایمان را جا به جا کنیم. اگر نبردی در کار نباشد شمشیر جنگجویان در نیام خود معطّل می ­ماند. کسالت جنگاوران در روزهای صلح و آشتی حکایتی قدیمی است. برای همهء مردان پیش آمده است که گاهی اوقات حضور جنگجوی درونی و تمنّای جنگیدنش را احساس کنند. این همان لحظاتی است که روی انجام دادن کاری متمرکز می ­شوند و دیگر تحمّل مزاحمت ندارند. در چنین مواقعی هرچیزی که حواس ­شان را پرت کند نادیده­ می ­گیرند، به سوالات جواب کوتاه می­ دهند و به قدیمی­ ترین قَلعهء مردانه – سکوت – پناه می ­برند تا بتوانند کاری را که شروع کرده ­اند زودتر تمام کنند. این خصلت یکی از بزرگ ­ترین نقاط قدرت و در عین حال، ضعف مردان است. میل به تعقیب شکار و پیش رفتن به سمت هدف، و شوق و پشتکار همراه آن صفاتی عالی ­اند. امّا همین میل می ­تواند مردان را تبدیل به شکارچیانی کند که در تعقیب اهداف بی­ پایان و کوچک ­تر در طوفان روزمرّگی گم شده ­اند و اصل زندگی را فراموش کرده ­اند.

اغلب گفته می­ شود نقطه ضعف زنان غوطه خوردن طولانی مدّت در امواج و گرداب­ های عاطفی است. مردان نیز با غرق شدن در وظایف روزمرّه زندگی ­شان را تلف می­ کنند. آنها روز به روز و سال پشت سال زحمت می­ کشند و موقعی که در گور می ­خوابند چیزی بیش از یک ماشین فرسوده و از کار افتاده نیستند. خطای ذهن مردانه این است که گمان می­ کند بالاخره روزی مشکلات تمام می­ شود و فرصت نفس کشیدن پدید می ­آید. متاسّفانه چنین اتّفاقی نخواهد افتاد. مسئولیت­­ ها تمامی ندارند. یک مرد تا روزی که زنده است چاره ­ای جز گلاویز شدن، کُشتی گرفتن، و حتّی معاشقه کردن با وظایف تکراری ندارد. فقط باید یاد بگیرد که همزمان از لحظهء اکنون لذّت ببرد. در بعضی متون بودایی این دوگانگی را با تمثیل مردی نشان می­ دهند که خانه­اش را می­ روبد و در همان حال گاهی اوقات سرش را بلند می ­کند و به زیبایی خورشید در حال غروب نگاهی می ­اندازد.

هیچکس گریزی از مسئولیت ­ها ندارد، امّا هرکس می ­تواند یک سامورایی باشد و لحظاتی هرچند کوتاه ابتذال روزمرّگی را کنار بزند تا معجزهء لحظهء حال را، که ناگهان می ­شکفد و به سرعت پژمرده می ­شود، به چشم ببیند. تماشای شکوفه­ های گیلاس روش ژاپنی­ ها برای به یادآوردن بیکرانگی بوده است، امّا هانامی تنها راه مراقبه نیست. هر عمل ساده­ ای را می ­توان تبدیل به روزنه ­ای به سوی آگاهی کرد. پس آنچه عتیقه­ فروش­های ژاپنی در پاسخ سوال مشتریان ­شان می ­گویند جوابی از سر بی ­حوصلگی نیست. پرسیدن اینکه کدام چهرهء مجسّمه ماهیت اصلی او را نشان می ­دهد حقیقتاً بی ­معنا است. آن کس که فقط به شکوفه­ ها نگاه می­ کند راهبی تارک دنیا است و آن که جز روزمرّگی­ هایش چیز دیگری نمی ­بیند انسانی است میانمایه. سامورایی حقیقی یک قدم از هردوی آنها جلوتر است. او می ­داند که شمشیر و شکوفه دو روی سکّهء زندگی­ اند.

همهء ما وظایفی داریم که به خاطرشان هرروز شمشیر در دست می ­گیریم و به میدان می ­رویم، امّا مهمترین وظیفه­ء ما این است که طوری زندگی کنیم که وقتی مرگ به سراغ ما آمد تبدیل به یک حیوان بارکش نشده باشیم. باید یاد بگیریم بدون آنکه زیر بار وظایف­مان له شویم یا شمشیرمان را از دست بیندازیم خود زندگی را نیز پیش چشم داشته باشیم. به همین دلیل، مکتب ذن از پیروانش می­ خواهد مدام از خود بپرسند اگر قرار باشد هم اکنون از دنیا بروند، کیفیت آخرین لحظهء حیات آنها چگونه خواهد بود؟ آیا چنان سرگرم روزمرّگی­هایشان هستند که متوجّه نزدیک شدن مرگ نمی­ شوند و حضور ناگهانی ­اش غافلگیرشان می ­کند؟ این پرسش مثل تیغ بُرّانی است که لمس کردن مداوم لبهء تیزش ذهن کرخت و عادت ­زده را از خواب می ­پراند. همهء ما احتیاج به چیزی از جنس هانامی داریم تا زندگی ­مان تبدیل به مناسکی بی­روح نشود، امّا مردان بیشتر از زنان محتاج­ تلنگر بیدار کننده ­اند، زیرا زودتر از آنها به خواب می ­روند.

مهم­ترین هایکوسرای ژاپن، ماتسوئو باشو، روزی موقع عبور از یک دهکده چشمش به جای بدن­ های سامورایی­هایی افتاد که روی توده­ای از علف­ استراحت کرده و بعد از آن در جنگ کشته شده بودند. او که خود زمانی شمشیرزن بود می ­دانست که احتمالاً آن مردان جوان چنان در حسرت شکست­ های دیروز و نگران پیروزی­ های فردا بوده­ اند که هرگز نایستادند تا درختی پُرشکوفه را تماشا کنند. پس همان ­طور که به جای خالی جنگجویان روی علف ­ها نگاه می ­کرد این هایکوی معروف خود را همچون هشداری به تمام مردان سرود:

“علف­ها در آفتاب تابستان

تنها چیزی است که

از جنگجویان و رویاهایشان باقی می­ماند.”

 

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا