
ترجمه: علیرضا پرخو
در «کوری»، رمانی از ژوزه ساراماگو نویسندۀ پرتغالی، پادآرمانشهری به تصویر درمیآید که حاصلِ همهگیری مرضِ کوریِ سفید است؛ بیماریِ اسرارآمیزی که درنهایت درمیان شخصیتهای رمان با نام «مصیبتِ سفید» شناخته میشود. سارماگوا از طریق بازگویی اولین موردِ ابتلا در نخستین صفحاتِ رمان بهسرعت ما را با این مرض آشنا میکند. دولت بهدلیل واهمه از آلودگیهای پیشِرو، قرنطینهای را در یک آسایشگاه روانی متروک ترتیب میدهد. خواننده درون این آسایشگاه، روایت دلخراش گروه کوچکی از محبوسشدگانی را دنبال میکند که تحتِ مدیریت «همسر دکتر»، تنها فردی که بیناییاش را حفظ کرده، هستند. بیماری کوریِ سفید با نرخی تصاعدی تا نقطهای گسترش مییابد که تمام جهان قربانیِ این «مصیبت سفید» میشود. هنگامی که شمارِ افرادِ در قرنطینه در آسایشگاه بتدریج بیشتر و بیشتر میشود، نظم اجتماعی سقوط میکند و اخلاقیات فرومیپاشد؛ حتی برای «همسر دکتر» که صفحۀ میان صواب و ناصواب را میزان نگهداشته است. بااینوجود، آن دسته افرادی که تصمیماتشان بیانگر ازخودگذشتگیِ ایثارگرایانه بهنفعِ مابقی افراد است همچنان در صحنه باقی میمانند. ژوزه ساراماگو نهتنها داستانِ مجذوبکنندهِ انحطاط، که ظهور اخلاقیاتی نو را بهرشتۀتحریر درمیآورد که تنها در ناامیدانهترین شرایط پدیدار میشود.
راه آسانتر بهمنظور ثبتِ بافتاری برای «کوری» تجزیه و تحلیلِ زندگی ساراماگو در ضمنِ برسیِ وقایعِ تاریخیِ پیرامونِ آنست. ژوزه ساراماگو در شانزده نوامبر 1922 در آزینهاگایِ پرتغال در ایالتِ ریباتِجو در خانوادهای کشاور و تهیدست بهدنیا آمد. پدرش طی جنگِ جهانی اول در ارتش فرانسه خدمت کرده و تصمیم گرفتهبود در بخشِ نیروی انتظامی در لیسبون، پایتخت پرتغال، ادامۀ کار دهد. شیوۀ زندگی آنها بهدلیل شغلِ جدید پدر بهبودِ بسیاری یافت، اما باوجودِ [انتقال] به خانهای نو، خانوادۀ ساراماگو همچنان تنگدست باقی ماند. پدر و مادرِ ساراماگو او را به مدرسۀ زبان فرستادند، گرچه، نتوانستند از پسِ هزینۀ تحصیل او تا هنگام پایان تحصیلاتش برآیند و در نتیجه ساراماگو به مدرسۀ فنی رفت تا، در حالیکه در اوقات فراغتش ادبیات میخواند، یک مکانیک شود. ساراماگو پیش از ازدواج با اولین همسرش، آیدا رئیس، در 1944، به عنوان یک کارمند دولتی در بخش خدمات رفاه اجتماعی مشغول به کار شد. سه سال پس از آن اولین کتابش، «سرزمین گناه»، را بهچاپ رساند. هرچند نخسین کوششهای ادبیاش چندان موفقیتآمیز نبودند. ساراماگو رمانهای بیشتری نگاشت، اما در چاپ پروژههایش ناموفق بود. او نخستین تلاشهایش در نوشتن را در زندگینامهاش اینگونه توصیف میکند: «این موضوع هنگامیکه دست از پروژههایم کشیدم فیصله پیدا کرد، برای من رفته رفته کاملا روشن میشد که هیچ حرف ارزشمندی برای گفتن ندارم، برای 19 سال در صحنۀ ادبیات پرتغال غایب بودم، جائیکه هیچ کس نمیتوانست متوجه غیبت من شود(ساراماگو، «اتوبیوگرافی»).
دیکتاتور فاشیست و بیرحم پرتغال، آنتونیو دِ.اولیویرا سالازار، استاد اسبق دانشگاه، در بیش از نیمی از زندگیِ ساراماگو در اریکۀ قدرت بود (1928_1974). سالازار با الهام از هیتلر و موسولینی قوانین استبدادی خود را وضعمیکرد، درست همانگونه که آسایشگاهِ روانی ساراماگو در «کوری» تقلیدی بود از زندانهای غیرانسانی و رقتانگیز سالازار که اردوگاههای نازی و نیز اردوگاههای زندانیان ژاپنی در ایالات متحده متعاقبِ بمبباران پرلهاربر را شبیهسازی میکردند. ساراماگو در مصاحبهای با یک روزنامۀ پرتغالی، آسایشگاه روانی خود را «راه حل نهایی» مینامد، چیزی مشابۀ نقشۀ هیتلر برای تاراندنِ یهودیان. نهتنها زندانیان موردِ رفتارهای خشونتآمیز وحشتناکی نظیر درازکشیدنِ بالااجرار زیرِ آفتاب آفریقا قرار میگرفتند، که آب اقیانوس روزانه وارد اتاقکهایشان میشد و زبالهها و فضولاتِ انسانی را توامان با خود میشست و میبرد. آسایشگاه روانی ساراماگو، گرچه روی به اقیانوس دارد، اما آن نیز انباشته از مدفوعِ انسانی است، زیرا محبوسشدگانِ در آن پس از چند روز از نصب مستراح صرفنظر کرده و به اجابت مزاج بر کفِ زمین و تختهایشان روی آوردهاند.
ممکن بود شخصی بهدلیل مخالفت و یا انتقاد از دولت پرتغال، اغلب بدون هیچگونه شواهدِ فیزیکی، به یکی از این زندانها، که بدنامترینشان «ترافال» در جزایر کیِپ وِرد بود، انداختهشود. آنتونیو دِ.ریگِیرِدو، یک معترض پرتغالی، تجربۀ خود در ترافال را اینگونه بازمیگوید: «پساز 1945،بهمحض آنکه رژیم سالازار از بقایِ خود و متحدانِ جدیدش مطمئن شد، بتدریج از شکل سرکوب مستبدانه اما گاهبهگاه به یک نظامِ علمیِ دربند کردنِ افراد تغییر شکل داد. زندانیِ دیگری بهیادمیآورد که چگونه تنها پزشکِ ترافال با بیتوجهی به زندانیان، اجازه میداد که این افراد در شرایط غیربهداشتی زندان جان بدهند. گرچه قربانیانِ «مصیبت سفید» در «کوری» بهدلایلِ سیاسی محبوس نشدهبودند، اما اجحاف و خشونتِ مشابهِ بسیاری را از طرف نظامیان تجربه میکردند، نظامیانی که نیروی محرکۀشان دستوری مستقیم ازجانب دولت و نیز حاصلِ هراسشان از آلودهشدن به این بیماری بود. یک گروهبان وظیفه پس از کشتنِ یک زندانی به سربازانش میگوید که: «از این بهبعد ظرفها را در نیمۀ راه رها میکنیم، بگذارید تا خودشان بیایند و آن را بردارند، فقط آنها را تحتنظر خواهیم داشت، و با دیدنِ کوچکترین حرکت مشکوکی، شلیک میکنیم.» باوجود آنکه این زندانیان سعی میکنند به غذا دهندگانشان، بدون آنکه آنها را تحریک به حمله کنند، نزدیک شوند، کوریِشان مانع از آن میشود که دریابند آیا بخاطر انجام حرکتی اشتباه بهطرفِشان شلیک میشود یا نه. بدستآوردنِ جیرۀ روزانه اغلب منجر به اعمال خشونت یا هتاکی و آزار کلامی از طرف نظامیان میشود.
ساراماگو بهشدت نسبت به دولت و رژیم سالازار بیاعتماد بود، ازاینرو در 1969 به حزب کمونیستِ پرتغال پیوست. انجام چنینکاری در حکومت استبدادیِ سالازار غیرقانوی بود. در آخرین سالهایِ حکومت سالازار، ساراماگو برای دو روزنامۀ لیسبونی کار کرد، اولی دیاریو دِ.لیسبونا و بعدتر دیاریو دِ.نوتیسیا. او در 1975 پس از بهقدرترسیدنِ دولتِ ضدِکمونیستی کار خود در روزنامۀ دوم را از دستداد. او که امید خود برای یافتنِ موقعیتِ روزنامهنگاری دیگری را از دستدادهبود، دوباره به نوشتن ادبیات رویآورد و سبک منحصربهفرد خود، که متشکل از نقطهگذاری بسیار اندک و دیالوگ در متن روایت بود، را پروراند.
رمانهای بعدی ساراماگو موفقیت بسیار بیشتری بهدستآوردند، گرچه که او با مخالفتِ توامانِ بیشتری از سوی کلیسای کاتولیت و دولت پرتغال بهدلیل لحنِ ضدِمذهبی و کمونیستیِ آثارش مواجه شد. در «بالتازار و بلموندا» (1982) نقشِ مذهب کاتولیک در پرتغال قرن هجدهم نقد و نکوهش میشود. کلیسا از «انجیل بهروایت عیسی مسیح» (1991) انتقاد و ادعا میکند که تصویر ساراماگو از مسیح بیشازاندازه انسانی و توهینی به کلیساست (ساراماگو، بیوگرافی). از آنجاکه دولت پرتغال بهشدت تحت تاثیر و نفوذ کلیسا قرارداشت، به این رمان اجازۀ حضور در جایزۀ ادبی اروپا را نداد. بسیاری از طرفداران و حامیانِ سارامگو به این تصمیم اعتراض کردند. اندکی بعد، ساراماگو بههمراهِ همسرِ دومش، پیلار دِ.ریو، به جزایر قناری نقلمکان کرد، زیرا حمایتهایی که دریافت میکرد به او انگیزۀ نوشتن هرچهبیشتری میداد. درآنجا بود که ساراماگو دو رمان مشهورش با نامهای «کوری» (1995) و «همۀنامها» (1997) را نگاشت.
ساراماگو بیاعتمادی خود نسبت به کلیسا را بار دگر در «کوری» در صحنهای در انتهایِ رمان عیان میسازد، جائیکه «همسر دکتر» وارد کلیسایی میشود که مبدل بهیک اردوگاهِ پناهندگان برای نابینایان شدهاست. همسر دکتر درمییابد که «چشمهای تمام تصاویر در کلیسا پوشانده شدهاست، مجسمهها با پارچهای سفید که برگردِ سرشان گرهخورده، تابلوهای نقاشی با ضربۀ یک قلمویِ پهنِ آغشته به رنگِ سفید … تنها چشمهای یک زن پوشانده نشدهبود، که او نیز چشمانِ از حدقه درآمدهاش را بر یک سینی نقرهای حمل میکرد.» او این مسئله را به همسرش میگوید و او پاسخ میدهد: «شاید کار کسی باشد که وقتی فهمیده او هم مثل بقیه کور خواهدشد ایمانش بدجوری سست شدهاست، شاید حتی کار کشیش محلی باشد.» تغییر عجیب تصاویر و این گمانهزنی که شاید یک کشیش در پس تمام اینها باشد حاکیِ از آنست که کلیسا نیز درست بهمانند جهان کور شدهاست. خدا و قدیسان دیگر به التماسهایِ قربانیان این مصیبت گوشنمیدهند. بطورطبیعی کلیسائیان از شنیدن این نظرِ صِرف که ایمانشان نمیتواند شفاشان دهد آزردهخاطر خواهندشد. بااینحال، آنها پس از اندکی شیون و زاری از تصورِ اینکه شاید گفتۀ دکتر و زنش درست باشد پابهفرار میگذارند. اندکی بعد، مردم بتدریج بیناییشان را دوباره بهدست میآورند. کارُلی شمپین در تحیل خود از این رمان میگوید: «قدرتهای وابسته با تصاویرِ در کلیسا به نژادِ بشر انتقال یافتهاست، به او این قدرت و اختیار دادهشده تا از منابع اخلاقی و معنویاتش – از چشمانش – که حق طبیعی و مادر زادیاش است استفادهکند. ازاینرو مردمی که به کلیسا پناه آوردهاند تازمانیکه بینایی خود را بدست میآورند بر ایمانشان برای حفظِ یک توازنِ اخلاقی تکیهمیکنند. آنها دیگر التزامی بهتوجه به یک قدرت مافوق که دعایشان را اجبات نمیکند ندارند.
حضور اخلاقیات در اجتماعی ویران، و فقدان آن، و پیامدهایی که از [تقابل] صواب و ناصواب نتیجهمیشود مضمون اصلی «کوریِ» ساراماگوست. در ابتدای رمان، هنگامیکه وزیر بهداشت به آپارتمانِ دکتر میرسد، زنِ او سعی در همراهیکردنش دارد. رانندۀ آمبولانس مانع سوارشدن زن دکتر میشود، اما او ادعا میکند که کور شدهاست. اندکی بعد، خواننده درمییابد که او تظاهر به کوری میکرده، باوجود آنکه که مطئمن بوده در نهایت کور خواهدشد. زنِ دکتر پس از تجربهکردن شرایط غیربهداشتی و درگیریهای پیوستۀ میان محبوسشدگان برای چندین روز، احساسمیکند که باید به آنها کمککند. بااینحال، با خود و همسرش برسر مطرحکردنِ چنین پیشنهادی در کشمکشاست. همسرش به او میگوید: «به عواقب این کار فکر کن، آنها درواقع بطور قطع سعیخواهندکرد تا تو را بردۀ خود کنند، … توباید حاضریراق هرکسی باشی … فکرنکن که کوری آنها را مردمانِ بهتری کرده، این مرض هیچ ما را بدتر نکرده، درهرحال ما راه خود را میرویم.» به نظر دکتر اخلاقیاتِ این مردمان بههمراه بیناییشان از دسترفته است، و به محض اینکه همسرش بخواهد به آنها کمککند، از او سوءاستفاده خواهدشد تا زمانیکه او هم دیگر نتواند از بیناییاش استفادهکند. آنچهکه تصور میکرد کار درست است، او را در مارپیچِ سراشیبیِ یک نظمِ اجتماعیِ درحالفروپاشی و هرجومرج گرفتار کردهاست.
هچنین در ابتدای رمان، اولین مردِ کور در آسایشگاه با دزدِ ماشین مواجه میشود. بهمحض آنکه اولین مردِ کور درمییابد که همکیشِ «سامری»اش ماشینش را پس از آوردنِ بهخانه دزدیده است، بلادرنگ از سر استیصال با مشت بهجان او میافتد. این اتفاق نشانگر اولین سقوط در انحطاط اخلاقی است، بهویژه با درنظرگرفتن این امر که چقدر سریع این اتفاق عیانمیشود، گرچه واکنشِ مردِ کور به دزدِ ماشین همچنان واکنشی عادیاست که یک فردِ بینا میتوانست داشتهباشد. باپیشرفتنِ رمان، کشمکشهایِ میان محبوسشدگان بیشتر و بیشتر میشود، بهویژه درهنگامِ توزیعِ جیرۀ اندکی که دولت دراختیارشان قرارمیدهد. دکتر میگوید: «جنگیدن همیشه، کمابیش، شکلی از کوری بوده.» اینکه جنگیدن پیش از آنکه سراسر جهانِ کور شود وجودداشته، حاکی از آنست که مردم خیلی پیشتر کور شدهبودند، نهدر معنای لغویِ آن، بلکه کور نسبت به نیازهایِ یکدیگر.
کشمکش بَرسَرِ غذا درنهایت تاجائی بالامیگیرد که گروهی اوباش دستبهدست یکدیگر میدهند و کنترلِ کلِ غذا را به امید ستاندنِ تمام چیزهایِ گرانبهایِ محبوسشدگان بهدستمیگیرند. همسرِ دکتر گروه مقاومتی را برای مبارزه علیهِ این دارودسته بهراه میاندازد، گرچه که [این اقدامش] به خونریزی در گروهش میانجامد. در رویارویی این دو گروه با یکدیگر، سرکردۀ اوباش به همسرِ دکتر میگوید: «هیچوقت صدایت را فراموش نمیکنم،» و او نیز در پاسخ میگوید» : «من هم چهرۀ تو را.» باوجودآنکه همسرِ دکتر در ظاهر میتواند چهرۀ سرکردۀ اوباش را ببیند، از تهدیدنامهاش اینچنین برمیآید که تنها چهرۀ اوست که میتواند به چیزی تا این حد شریر تعلق داشتهباشد که غذا را از سایر محبوسشدگان بگیرد.
اولین مردِکور، که گویی بالاگرفتنِ کشمکشها را پیشبینیکرده، به دکتر میگوید: «خب، من کاملا متقاعد نشدهام که حدی برای بدبختی و شرارت وجود دارد.» پس از آنکه تمام چیزهایِ ارزشمندی که اوباش میتوانستند از سایر محبوسشدگان بِدزدند تمامشد، آنها میخواهند که هربخش تمام زنهای خود را برای ارضای شهوتشان پیش آنها بفرستد؛ و در غیراینصورت، آن بخشها غذا دریافت نخواهدکرد. مردان بلافاصله برای رفاه و سلامتی دیگران، زنان را برای ملاقات با اوباش و رابطه با آنها تحتفشار میگذارند. زنان که از جان خود ترسیدهاند، خشمگین میشوند و مردان را برای دادنِ چنین پیشنهادی برای آرامکردنِ اوباش بهشدت سرزنش میکنند. درحالیکه برخی از زنان به استدلالِ مردان گوشمیدهند، گروه دیگر، مردان را با رویکردی مشابه آنچه خود گفتهاند بهچالش میکشند. «چه میکردید اگر این پستفطرتها بهجای خواستن زنان، مردان را خواستهبودند، آنوقت چه میکردید؟» یکی از مردان پاسخمیدهد: «اینجا اِواخواهر نداریم،» و زن دیگری میگوید: «فاحشه هم نداریم.» از سراستیصال و درماندگی، بلبشویی از تبعیض جنسیتی و انحطاطِ اخلاقی در آسایشگاه بهراه میافتد. مردان حاضرند تا در ازایِ غذا زنان خود را [به اوباش] تسلیمکنند، و بدینترتیب جایگاهِ زنان را تقلیل و با آنها همانند یک کالا برخورد میکنند. گروه کوچکی از زنان شامل زنِ اولین مردِ کور و همسرِ دکتر علیرغم مخالفتِ همسرانشان، بویژه اولین مردِ کور، میپذیرند تا خودفروشیکنند. راوی داستان تصمیمِ زنان را اینچنین نتیجهمیگیرد: «شرافت قیمتی ندارد، هنگامیکه شخصی بتدریج و آهسته شروع به کوتاه آمدنِ از مواضع خود میکند، در پایان زندگی تمام معنای خود را از دستمیدهد.» این گروهِ زنان بهخاطر مردان، تجاوز دستهجمعی وحشیانهای را از سرمیگذرانند، که منجر به مرگ یکی از زنان میشود. همسرِ دکتر برای اعادۀ شرافت زنِ مرده، آبی پیدامیکند تا بدن او را بشورد. این اتفاق نشاندهندۀ میزانِ انحطاطِ اجتماعِ درونِ آسایشگاه است، زیرا که مردان قیمتی بر بدنِ زنانی که میشناسند گذاشتهاند.
شاید اتفاقی که بیانگرِ خطیرترین تصمیمِ اخلاقیِ کلِ داستان باشد، قتلِ رهبرِ اوباش است. پیش از این اتفاق، همسرِ دکتر درمییابد که او یک قیچی را با نیتِ کمک به پیرایشِ همسرش آوردهاست. او هرگز از آن به این منظور استفادهنمیکند و آن را بر دیوار میآویزد. بااینحال، پس از آنکه به او تجاوز میکنند، بیدرنگ قیچی را برمیدارد و شتابان بهسمتِ بخشِ اوباش میرود. درحالیکه رهبرِ اوباش مشغول تجاوز به یکی از زنان است، همسرِ دکتر بهآرامی به پشتِ او میخزد و قیچی را در لحظۀ انزال در گردنش فرومیکند. «زجهاش را بهزحمت میشد شنید، شاید خرناسِ حیوانی بود در شرف انزال، درست همانطور که برای برخی دیگر از مردان اتفاق میافتد.» ساراماگو دارودستۀ اوباش را بهمنزلۀ انسانهایی توصیفمیکند که به درجۀ حیوانی تنزلکردهاند، که تنها برمبنایِ فرونشاندنِ گرایشهای طبیعی و هرزگیشان عملمیکنند. همسرِ دکتر بههمراه زنی که بهاو تجاوزشده بود میگریزد و بیاختیار اشک میریزد. او با این فکر قتل خود را توجیه میکند، «و چههنگام کشتن ضرورت مییابد … هنگامیکه آنچه هنوز زندهاست قبلا مرده باشد.» باوجود آنکه در وهلۀ نخست تمایل داریم که تصورکنیم همسرِ دکتر این قتل را با آوردنِ این دلیل توجیه میکند که رهبرِ اوباش ثابتکرده که ناتوان از انسان بودناست، اما ممکناست این منظور را داشته که فرد غیرانسانی [در واقع] خود او بودهاست. او تنها فرد بینا درمیانِ کوران است. حتی اگر او به مرحلۀ فسادِ اخلاقی سقوط کردهباشد، آنگاه سایر محبوسشدگان امید اندکی برای بازگشتِ به وضع انسانی خود، دست کم تا زمان بدستآوردن دوبارۀ بیناییشان، خواهندداشت.